تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
مقام معظم رهبری:خاطره‏ى شهدا را باید در مقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگهداشت.


۴۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

بزرگواران تا اطلاع ثانوی فقط مستند داستانی کف خیابون گذاشته میشود

ما پذیرای تمام نظرات،انتقادات و پیشنهادات شما هستیم.



بهار دخت ۹۶-۱۲-۱۱ ۲ ۱ ۴۶۶

بهار دخت ۹۶-۱۲-۱۱ ۲ ۱ ۴۶۶



می گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آن‌ها به اژدها پناه می‌برند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن‌هم از دست یک جغلهٔ تخس ورپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک می‌کشید. یک نوجوان 15 سالهٔ دراز بینور که به‌قول‌معروف به نردبان دزدها می‌ماند. یادش به خیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بی تنش آنجا را به جنجال بکشاند و او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل بروم، آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راه انداختن مسابقهٔ گل‌کوچک تا اذان گفتن در نیمه‌های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش می‌رفت در حجره‌اش تخت می‌خوابید و ما تازه شصتمان خبردار می‌شد که هنوز دوساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچه‌های آتشی در عمامه‌مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجادهٔ نمازمان.   در شیشهٔ گلاب جوهر می‌ریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت می‌پاشید.   اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان یک طفل معصوم و بی‌دست‌وپا حساب می‌شد!   کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ می‌انداخت، به پای بچه‌های نماز شب خوان زلم‌زیمبو می‌بست تا نصفه‌شب که می‌خواهند بی‌سروصدا از چادر بردند بیرون وضو بگیرند سروصدا راه بیفتد، پتو را به آستر و دامن پیراهن بچه‌ها می‌دوخت، توی نمکدان تاید می‌ریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمی‌رسید. از آن بدتر مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرمان بنده هم روحانی و پیش‌نماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب می‌کردند. اما مگر فریبرز می‌گذاشت؟   اوایل سعی کردم با بی‌اعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافهٔ عصبانی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را می‌ماند که هر بی‌اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر می‌بیند، به حساب مهر و محبت می‌گذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بی‌خیال شو و بگذار در دنیای خودمان باشیم.   اما با پررویی در آمد که: حاج‌آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینید؟ خب من هم هواتونو دارم که آسیبی نبینید!   با خنده‌ای که ترجمهٔ نوعی از گریه بود، گفتم: برادر جان، امام فرموده‌اند پشتیبان ولایت‌فقیه باشید نه من مادرمرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم.   اما نرود میخ آهنین در سنگ!   در گردان یک بندهٔ خدایی بود که صدایی داشت جهنمی! به نام مصطفی! انگار که صد تا شیپور زنگ‌زده را درسته قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف می‌زد پردهٔ گوشمان پاره می‌شد، بس‌که صدایش کلفت و زمخت بود و فریبرز مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی!   مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمانی نشنود کافر نبیند! از الف الله‌اکبر تا آخر اذان بندبند تن نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود لرزید! آن شب تا صبح دسته‌جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفای اذان‌گوی شیپور قورت داده و فریبرزخان!   از آن به بعد هرکس که به فریبرز می‌خواست توپ‌وتشر بزند، فریبرز دست‌به‌کمر تهدیدش می‌کرد که: اگر یک‌بار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی میگویم اذان بگوید!   و طرف جانش را برمی‌داشت و الفرار!   مدتی بعد صبح و ظهر و غروب صدای رعب‌آور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرس‌وجو و بررسی‌های مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاج‌آقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید!   و این‌یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقی‌ها هم از صدایت مستفیض شوند این‌طوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند می‌شد، آتش دیوانه‌وار دشمن هم شروع می‌شد! نه‌تنها ما بلکه عراقی‌ها هم دچار جنون شده بودند!   گذشت و گذشت تا اینکه آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را باهم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! به ما که کمکم داشتیم عادت می‌کردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی می‌کرد و زنگ می‌زد...!   عراقی‌ها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانهٔ خط ما کردند!   عبا و عمامه را گوشهٔ سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته و داشت به طرف حسینیه می‌رفت. مرا که دید سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای‌دل‌غافل. خبری از عبا و عمامه‌ام نبود! هر جا را که بگویید گشتم. اما اثری از عبا و عمامه‌ام پیدا نکردم. یکهو یک‌صدایی به گوشم خورد: الله‌اکبر، سبحان‌الله!   برای لحظه‌ای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چطوری برگزار می‌شد؟   شلنگ‌تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صف‌های نماز بسته و همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچه‌ها وقتی دیده‌اند من دیر کرده‌ام، فرماندهٔ لشکر را جلو انداخته‌اند و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آنجا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شده و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد! بله، جناب فریبرزخان عمامهٔ بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود!   خودتان را بگذارید جای من، چه می‌توانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و الله‌اکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست می‌دادم. نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامهٔ مرا کش رفته بود!


ترکش‌های ولگرد، جلد پنجم  ص۵۵


بهار دخت ۹۶-۱۲-۱۰ ۰ ۱ ۴۱۸

بهار دخت ۹۶-۱۲-۱۰ ۰ ۱ ۴۱۸


خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود. بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه، فکر می کنه از نیروهای دشمنه. » حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت. نفس راحتی کشیدم.
یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 16

بهار دخت ۹۶-۱۲-۱۰ ۰ ۱ ۳۷۶

بهار دخت ۹۶-۱۲-۱۰ ۰ ۱ ۳۷۶


از حرم امام رضا (ع) آمدیم بیرون. نیمه شب بود. زمستان. هوا عجیب سرد بود. پیرمرد می رفت سمت حرم.
- سلام حاجی
جوابمان را داد. از زور سرما خودش را مچاله کرده بود. آب توی چشم هایش جمع شده بود. مصطفی شال گردنش را باز کرد، انداخت دور گردن پیرمرد.
- حاج آقا التماس دعا
یادگاران، جلد 22 کتاب شهید مصطفی احمدی روشن ، ص 11

بهار دخت ۹۶-۱۲-۱۰ ۱ ۱ ۴۱۹

بهار دخت ۹۶-۱۲-۱۰ ۱ ۱ ۴۱۹


این هم از این


بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۹ ۰ ۱ ۴۶۵

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۹ ۰ ۱ ۴۶۵


یکی از دوستان برادرم _ سید علی _ بعد از شهادتش تعریف می کرد : یک شب وارد مسجد شدم . دیدم (( سید علی )) در محراب مشغول نماز شب است . با خودم گفتم : بگذار امتحانش کنیم . ببینم حواسش پرت می شود یا نه ؟ بنابراین پایم را محکم به زمین کوبیدم دیدم نه متوجه نشد کتابی را که در دستم بود محکم به زمین زدم باز هم چیزی نفهمید . همچنان رو به قبله نشسته بود . دستهایش را به درگاه خدا بلند کرده بو.د و اشک می ریخت و با خدای خودش زمزمه میکرد .
شهید سیدعلی‌ توکلی‌
منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 32000 شهید استانهای خراسان

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۹ ۰ ۱ ۴۵۴

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۹ ۰ ۱ ۴۵۴


لطفا پس از رفع حاجت آب بریزید تا کاخ صدام تمیز باشد.

فرهنگ جبهه، تابلونوشته ها، جلد ۲، ص۲۲۷

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۹ ۱ ۱ ۳۳۰

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۹ ۱ ۱ ۳۳۰


سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت می کردم. آمدند گفتند « ملاقاتی داری. » مهدی بود. به م گفت « باید از این جا دربری. » هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه ی عمه ش. کلی شیشه ی نوشابه آن جا بود. گفت« بنزین می خوایم. » از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم کوکتل مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم اما مهدی وارد بود. چند تایش را بردیم بیرونشهر و امتحان کردیم. ازش خبری نداشتم. کوکتل مولو تف هایی را هم که ساخته بودیم ندیدم. دو – سه روز بعد شنیدم مشروب فروشی های شهر یکی یکی دارد آتش می گیرد. حالا می فهمیدم چرا ازش خبری نیست.
یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 3

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۹ ۰ ۱ ۴۱۰

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۹ ۰ ۱ ۴۱۰


بیست و دوی بهمن. پادگان شلوغ بود. سربازها قاطی مردم شدند. اسلحه خانه به هم ریخته بود. گلوله های خمپاره با خرج و چاشنی پخش زمین بود. دولا شد. جمع و جورشان که کرد، گفت« اگه یکیش منفجر بشه، کلی آدم تکه تکه می شن. »جعبه ها را که چیدند، با بقیه رفتند طرف دیگر پادگان.
یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 10

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۹ ۱ ۰ ۲۷۱

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۹ ۱ ۰ ۲۷۱


یکی از وظایف عاشقان و شیفتگان حضرت ولی عصر علیه السلام، آن است که چون به یاد او می‌افتند و یا نام آن حضرت را می‌شنوند، نسبت به ایشان اظهار ارادت نموده، قیام کنند و از جای خود به پا خیزند.
از امام صادق علیه السلام سؤال شد:
چرا به هنگام شنیدن نام «قائم» باید برخیزیم؟
فرمود:
«برای آن حضرت غیبت طولانی‌ای هست و این لقب یادآور دولت حقه آن حضرت و ابراز تأسف بر غربت او است. لذا آن حضرت از شدّت محبت و مرحمتی که به دوستانش دارد به هر کس که حضرتش را با این لقب یاد کند، نگاه محبت‌آمیز می‌کند. از تجلیل و تعظیم آن حضرت است که هر بنده خاضعی در مقابل صاحب عصر خود - هنگامی که مولای بزرگوارش به سوی او بنگرد - از جای برخیزد. پس باید برخیزد و تعجیل در امر فرج مولایش را از خداوند مسألت نماید.»
(منتخب الاثر، ص 640، ح 4.)
علاوه بر حکمت ذکر شده، حکمت اجتماعی و عمل گرایانه آن نیز نباید مورد غفلت قرار گیرد. آمادگی افراد در هر آن، برای «قیام» و مبارزه و جهاد در راه تحکیم عدالت جهانی و حفظ حقوق انسان‌ها، اهمیتی بسزا دارد. شیعه منتظر - بلکه هر مسلمان - در عصر غیبت، باید همواره دارای چنین هدفی باشد و در راه تحقّق آن به طرق گوناگون بکوشد و تا آنجا این آمادگی را داشته باشد و ابراز دارد که هرگاه نام پیشوای قیام (قائم) ذکر می‌شود، به پا خیزد و آمادگی همه جانبه خویش را نشان دهد. همچنین این آمادگی را همیشه به خود و دیگران تلقین و در خود و دیگران تحکیم کند.
(حکیمی، محمد رضا، خورشید مغرب، ص 264 و 263.)

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۸ ۰ ۰ ۳۱۲

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۸ ۰ ۰ ۳۱۲


۱ ۲ ۳ ۴ ۵