می گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه میبرند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آنهم از دست یک جغلهٔ تخس ورپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک میکشید. یک نوجوان 15 سالهٔ دراز بینور که بهقولمعروف به نردبان دزدها میماند. یادش به خیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بی تنش آنجا را به جنجال بکشاند و او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل بروم، آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راه انداختن مسابقهٔ گلکوچک تا اذان گفتن در نیمههای شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش میرفت در حجرهاش تخت میخوابید و ما تازه شصتمان خبردار میشد که هنوز دوساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچههای آتشی در عمامهمان تا انداختن عقرب و رتیل در سجادهٔ نمازمان. در شیشهٔ گلاب جوهر میریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت میپاشید. اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان یک طفل معصوم و بیدستوپا حساب میشد! کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ میانداخت، به پای بچههای نماز شب خوان زلمزیمبو میبست تا نصفهشب که میخواهند بیسروصدا از چادر بردند بیرون وضو بگیرند سروصدا راه بیفتد، پتو را به آستر و دامن پیراهن بچهها میدوخت، توی نمکدان تاید میریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمیرسید. از آن بدتر مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرمان بنده هم روحانی و پیشنماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب میکردند. اما مگر فریبرز میگذاشت؟ اوایل سعی کردم با بیاعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافهٔ عصبانی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را میماند که هر بیاعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر میبیند، به حساب مهر و محبت میگذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بیخیال شو و بگذار در دنیای خودمان باشیم. اما با پررویی در آمد که: حاجآقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینید؟ خب من هم هواتونو دارم که آسیبی نبینید! با خندهای که ترجمهٔ نوعی از گریه بود، گفتم: برادر جان، امام فرمودهاند پشتیبان ولایتفقیه باشید نه من مادرمرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم. اما نرود میخ آهنین در سنگ! در گردان یک بندهٔ خدایی بود که صدایی داشت جهنمی! به نام مصطفی! انگار که صد تا شیپور زنگزده را درسته قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف میزد پردهٔ گوشمان پاره میشد، بسکه صدایش کلفت و زمخت بود و فریبرز مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی! مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمانی نشنود کافر نبیند! از الف اللهاکبر تا آخر اذان بندبند تن نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود لرزید! آن شب تا صبح دستهجمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفای اذانگوی شیپور قورت داده و فریبرزخان! از آن به بعد هرکس که به فریبرز میخواست توپوتشر بزند، فریبرز دستبهکمر تهدیدش میکرد که: اگر یکبار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی میگویم اذان بگوید! و طرف جانش را برمیداشت و الفرار! مدتی بعد صبح و ظهر و غروب صدای رعبآور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرسوجو و بررسیهای مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاجآقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید! و اینیکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقیها هم از صدایت مستفیض شوند اینطوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند میشد، آتش دیوانهوار دشمن هم شروع میشد! نهتنها ما بلکه عراقیها هم دچار جنون شده بودند! گذشت و گذشت تا اینکه آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را باهم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! به ما که کمکم داشتیم عادت میکردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی میکرد و زنگ میزد...! عراقیها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانهٔ خط ما کردند! عبا و عمامه را گوشهٔ سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته و داشت به طرف حسینیه میرفت. مرا که دید سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ایدلغافل. خبری از عبا و عمامهام نبود! هر جا را که بگویید گشتم. اما اثری از عبا و عمامهام پیدا نکردم. یکهو یکصدایی به گوشم خورد: اللهاکبر، سبحانالله! برای لحظهای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چطوری برگزار میشد؟ شلنگتخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صفهای نماز بسته و همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچهها وقتی دیدهاند من دیر کردهام، فرماندهٔ لشکر را جلو انداختهاند و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آنجا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شده و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد! بله، جناب فریبرزخان عمامهٔ بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود! خودتان را بگذارید جای من، چه میتوانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و اللهاکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست میدادم. نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامهٔ مرا کش رفته بود!
ترکشهای ولگرد، جلد پنجم ص۵۵
نظرات (۰)