خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود. بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه، فکر می کنه از نیروهای دشمنه. » حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت. نفس راحتی کشیدم. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 16
نظرات (۰)