لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود.روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه کردم ،انفجارهای پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده میشد.دوست صمیمی من ابراهیم آنجا ست و من هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم.
عراقی ها به روز 22بهمن خیلی حساس بودند،حجم آتش آنها بسیار زیاد بود .
عصر بود که حجم آتش کم شد با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشد
آنچه میدیم باور کردنی نبود دود غلیظی از محل کانال بلند شده بود!مرتب صدای انفجار می آمد.
سریع پیش بچه های رفتم و گفتم عراق داره کار کانال و تموم میکنه ! فقط آتش و دود بود که دیده میشد!!
اما هنوز امید داشتم با خودم گفتم : ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده اما وقتی یاد حرفاش افتادم دلم لرزید.
نزدیک غروب بود احساس کردم چیزی از دور در حال حرکت است.با دقت بیشتری نگاه کردم کاملا مشخص بود سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند، در راه مرتب زمین میخوردن و بلند میشدند.
میان سرخی غروب بالاخره آنها به خاکریز ما رسیدند.
پرسیدیم از کجا می آیید؟
گفتند:از بچه های کمیل هستیم.
با اضطراب پرسیدم :پس بقیه چی شدند؟
حال حرف زدن نداشت ، کمی مکث کرد و ادامه داد :
ما این دو روز زیر جنازه ها مخفی شده بودیم ،اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود
دوباره نفسی تازه کرد و ادامه داد:
عجب آدمی بود !یک طرف آر پی جی میزد،یک طرف با تیربار شلیک میکرد.عجب قدرتی داشت
دیگری پرید توی حرفش و ادامه داد:
همه شهدا رو ته کانال کنار هم چیده بود آذوقه و آب رو تقسیم میکرد ،به مجروحا رسیدگی میکرد
اصلا این پسر خستگی نداشت!
گفتم: از کی داری حرف میزنی مگه فرمانده هاتون شهید نشده بودند؟
گفت:جوانی بود که نمیشناختمش.موهایش کوتاه بود،شلوار کردی پاش بود ،
دیگری گفت :روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود.چه صدای قشنگی داشت!برای ما مداحی هم میکرد و روحیه میداد.
داشت روح از بدنم خارج میشد!سرم داغ شده بود!آب دهانم را فرو دادم .
اینها مشخصات ابراهیم بود !
با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم:
آقا ابرام رو میگی درسته؟الان کجاست؟
گفت:آره انگار یکی دوتا از بچه های قدیمی آقا ابراهیم صداش میکردند.
یکی دیگر گفت :تا آخرین لحظه که عراق آتیش می ریخت زنده بود،به ما گفت:
عراق نیروهاشو برده عقب حتما میخواد آتیش سنگین بریزه شما هم اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب!
دیگری گفت : من دیدم که زدنش !با همان انفجار های اول افتاد روی زمین...
بی اختیار بدنم سست شد دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم .سرم را روی خاک گذاشتم و تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد.از گود زورخانه تا گیلان غرب و ...
بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شده بود !رفتم لب خاکریز میخواستم به سمت کانال حرکت کنم
یکی از بچه ها گفت با رفتن تو ابراهیم بر نمیگرده!همه بچه ها حال و روز من را داشتند!
وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود:
ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان؟کو شهیدانتان؟
صدای گریه بچه ها بیشتر شد!خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد.
یکی از رزمنده ها که با پسرش در جبهه بود گفت:همه داغدار ابراهیم هستیم!به خدا اگر پسرم شهید شده بود انقدر ناراحت نمیشدم،هیچ کس نمیدونه ابراهیم چه آدم بزرگی بود....
او همیشه از خدا میخواست گمنام بماند،چرا که گمنامی صفت یاران خداست!
خدا هم دعایش را مستجاب کرد!
ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور