پرچم ایران را زده بودیم روی یکی از سولههای اردوگاه. افسر عراقی که دید کار از کار گذشته و خواست کم نیاورد گفت: «ببین رابطه ما با ایران چقدر خوب است که اجازه میدهیم پرچم کشورتان را اینجا بزنید!» راوی محمود هاشم زادگان
خنده بر زنجیر، ص۱۶
پرچم ایران را زده بودیم روی یکی از سولههای اردوگاه. افسر عراقی که دید کار از کار گذشته و خواست کم نیاورد گفت: «ببین رابطه ما با ایران چقدر خوب است که اجازه میدهیم پرچم کشورتان را اینجا بزنید!» راوی محمود هاشم زادگان
خنده بر زنجیر، ص۱۶
توی اردوگاه موصل تئاتر طنز آماده کرده بودیم. یکی از بچهها نقش زن را بازی میکرد. وقتی با آن سبیل کلفتش وارد صحنه شد، همه ریختند به خنده و به سبیل او بیش از تئاتر میخندیدند.
خنده بر زنجیر، ص۳۸
نزدیک منزل در یک مغازه سبزی فروشی کار می کردند. آنجا ده تومان به ایشان می دادند. تقریباً 10 الی 15 روز به آنجا رفتند. یک روز بعد از ظهر دیدم به خانه آمدند. یک بیل و کلنگ هم گرفته اند. گفتند: از فردا می خواهم سر گذر بروم. گفتم: اینجا کارش خوب است. 10 تومان می دهند. گفت: این کار از کار قبلی بد تر است. سبزی ها را داخل آب می کنند. نصف وزن آن آب است که به دست مردم می دهند ما که پشت ترازو هستیم باید اینگونه سبزی ها را به دست مردم بدهیم. اصلاً این کار درست نیست. این نان هم از آن نان بدتر است. صبح که شد بیل و کلنگ را برداشته و سر گذر رفتند. مثل اینکه الان سر گذر می ایستند، تقریباً یک سه چهار روزی گذشت گفتند: یک بنایی مرا سر کار بنایی می برد. و روزی 20 تومان به من می دهد. گفتم: بنایی ! گفتند: هیچ اشکالی ندارد و نان زحمت کشی بهتر از این نان ما است. نان پاک و حلالی هست. ایشان می رفتند: بنایی و به جایی رسیده بود که استاد معمار شده بودند و چند نفر هم شاگرد داشتند.
شهید عبدالحسین برونسی
منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان
صد قافله دل ، به جمکران آوردیم!
رو جانب صاحب الزمان آوردیم!
دیدیم که در بساط ما آهی نیست
با دست تهی ، اشک روان آوردیم!
چقدر پنجره را بی بهار بگذاری ؟
و یا نیایی و چشم انتظار بگذاری
مگر قرار نشد شیشه ای از آن می ناب
برای روز مبادا کنار بگذاری ؟
بیا که روز مبادای ما رسید از راه
که گفته است که ما را خمار بگذاری ؟
درین مسیر و بیابانِ بی سوار خوشا
به یادگار خطی از غبار بگذاری
گمان کنم تو هم ای گل بدت نمی آید
همیشه سر به سر روزگار بگذاری
نیایی و همه ی سر رسیدهامان را
مدام چشم به راه بهار بگذاری
جواب منتظران را بگو چه خواهی داد
همین بس است که چشم انتظار بگذاری ؟
به پای بوس تو خون دانه می کنیم و رواست
که نام دیگر ما را انار بگذاری
گمان کنم وسط کوچه ی دوازدهم
قرار بود که با ما قرار بگذاری
چراغ بر کف و روشن بیا، مگر داغی
به جان این شب دنباله دار بگذاری
تا دو، سه ی نصفه شب هی وضو می گرفت و می آمد سراغ نقشه ها و به دقت وارسیشان می کرد. یک وقت می دیدی همان جا روی نقشه ها افتاده و خوابش برده.
.....
خودش می گفت «...من کیلومتری می خوابم.»
واقعآ همین طور بود. فقط وقتی راحت می خوابید که توی جاده با ماشین می رفتیم.
.....
عملیات خیبر، وقتی کار ضروری داشتند، رو دست نگهش می داشتند. تا رهاش می کردند، بی هوش می شد. این قدر که بی خوابی کشیده بود.
یادگاران، جلد 2 کتاب شهید محمد ابراهیم همت ، ص 65