تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
مقام معظم رهبری:خاطره‏ى شهدا را باید در مقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگهداشت.


سلام 

صبحتون زیبا 

حالتون خوب 

دلتون گرم به رحمت خدا

قصد داریم ابیاتی هر چند کم و کوتاه در وبلاگ قرار بدیم اگر که دوست دارین شعری رو توی وبلاگ بزاریم برامون بفرستید 

ممنون


بهار دخت ۹۷-۲-۱۵ ۰ ۰ ۲۸۲

بهار دخت ۹۷-۲-۱۵ ۰ ۰ ۲۸۲


گفتی دعایم میکنی؟!
گفتم خدا میخواهمش
گفتی نمیخواهد تو هم
با این عبادت کردنت...😂😂
سید تقی سیدی

بهار دخت ۹۷-۲-۱۵ ۰ ۰ ۲۵۷

بهار دخت ۹۷-۲-۱۵ ۰ ۰ ۲۵۷


یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!
کتاب رفاقت به سبک تانک

بهار دخت ۹۷-۲-۱۴ ۰ ۰ ۳۱۷

بهار دخت ۹۷-۲-۱۴ ۰ ۰ ۳۱۷


ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش راواکس زده بودم. ساکش رابستهبودم. تازه سه روز بودکه مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک می کردم. مادر آمد. گریه می کرد. – مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود. دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت « دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی. »
یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 92

بهار دخت ۹۷-۲-۱۴ ۰ ۰ ۲۹۵

بهار دخت ۹۷-۲-۱۴ ۰ ۰ ۲۹۵


دیوانه تر از خویش کسی میجستم
دستم بگرفتند و بدستم دادند

"سعدی شیرازی "

بهار دخت ۹۷-۲-۱۴ ۰ ۰ ۲۹۶

بهار دخت ۹۷-۲-۱۴ ۰ ۰ ۲۹۶


مینویسم که شب تار سحر میگردد
یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد
"حمید رضا برقعی "

😌☺

بهار دخت ۹۷-۲-۱۴ ۰ ۰ ۳۹۸

بهار دخت ۹۷-۲-۱۴ ۰ ۰ ۳۹۸


بزرگواران تا اطلاع ثانوی فقط مستند داستانی کف خیابون گذاشته میشود

ما پذیرای تمام نظرات،انتقادات و پیشنهادات شما هستیم.



بهار دخت ۹۶-۱۲-۱۱ ۲ ۱ ۴۰۷

بهار دخت ۹۶-۱۲-۱۱ ۲ ۱ ۴۰۷



می گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آن‌ها به اژدها پناه می‌برند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن‌هم از دست یک جغلهٔ تخس ورپریده که نام باشکوه فریبرز را بر خود یدک می‌کشید. یک نوجوان 15 سالهٔ دراز بینور که به‌قول‌معروف به نردبان دزدها می‌ماند. یادش به خیر. در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مأمور شده بود بیاید و فضای آرام و بی تنش آنجا را به جنجال بکشاند و او هم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد: ابوالفضل! قربان آقا ابوالفضل بروم، آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟ کاری نبود که نکند. از راه انداختن مسابقهٔ گل‌کوچک تا اذان گفتن در نیمه‌های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعد هم خودش می‌رفت در حجره‌اش تخت می‌خوابید و ما تازه شصتمان خبردار می‌شد که هنوز دوساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچه‌های آتشی در عمامه‌مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجادهٔ نمازمان.   در شیشهٔ گلاب جوهر می‌ریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت می‌پاشید.   اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرزخان یک طفل معصوم و بی‌دست‌وپا حساب می‌شد!   کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ می‌انداخت، به پای بچه‌های نماز شب خوان زلم‌زیمبو می‌بست تا نصفه‌شب که می‌خواهند بی‌سروصدا از چادر بردند بیرون وضو بگیرند سروصدا راه بیفتد، پتو را به آستر و دامن پیراهن بچه‌ها می‌دوخت، توی نمکدان تاید می‌ریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمی‌رسید. از آن بدتر مثل کنه به من چسبیده بود. خیر سرمان بنده هم روحانی و پیش‌نماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب می‌کردند. اما مگر فریبرز می‌گذاشت؟   اوایل سعی کردم با بی‌اعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترشرویی و قیافهٔ عصبانی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را می‌ماند که هر بی‌اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر می‌بیند، به حساب مهر و محبت می‌گذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بی‌خیال شو و بگذار در دنیای خودمان باشیم.   اما با پررویی در آمد که: حاج‌آقا، مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبینید؟ خب من هم هواتونو دارم که آسیبی نبینید!   با خنده‌ای که ترجمهٔ نوعی از گریه بود، گفتم: برادر جان، امام فرموده‌اند پشتیبان ولایت‌فقیه باشید نه من مادرمرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم.   اما نرود میخ آهنین در سنگ!   در گردان یک بندهٔ خدایی بود که صدایی داشت جهنمی! به نام مصطفی! انگار که صد تا شیپور زنگ‌زده را درسته قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف می‌زد پردهٔ گوشمان پاره می‌شد، بس‌که صدایش کلفت و زمخت بود و فریبرز مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی!   مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمانی نشنود کافر نبیند! از الف الله‌اکبر تا آخر اذان بندبند تن نمازگزاران مقیم سنگری که حسینیه شده بود لرزید! آن شب تا صبح دسته‌جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفای اذان‌گوی شیپور قورت داده و فریبرزخان!   از آن به بعد هرکس که به فریبرز می‌خواست توپ‌وتشر بزند، فریبرز دست‌به‌کمر تهدیدش می‌کرد که: اگر یک‌بار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی میگویم اذان بگوید!   و طرف جانش را برمی‌داشت و الفرار!   مدتی بعد صبح و ظهر و غروب صدای رعب‌آور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرس‌وجو و بررسی‌های مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاج‌آقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده به شما بگویم که باید مؤذن همیشگی گردان باشید!   و این‌یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت. مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به مؤذن بدصدا داد که بگذار عراقی‌ها هم از صدایت مستفیض شوند این‌طوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلندگو بلند می‌شد، آتش دیوانه‌وار دشمن هم شروع می‌شد! نه‌تنها ما بلکه عراقی‌ها هم دچار جنون شده بودند!   گذشت و گذشت تا اینکه آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را باهم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! به ما که کمکم داشتیم عادت می‌کردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی می‌کرد و زنگ می‌زد...!   عراقی‌ها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانهٔ خط ما کردند!   عبا و عمامه را گوشهٔ سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته و داشت به طرف حسینیه می‌رفت. مرا که دید سلام کرد. جوابش را سرسنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای‌دل‌غافل. خبری از عبا و عمامه‌ام نبود! هر جا را که بگویید گشتم. اما اثری از عبا و عمامه‌ام پیدا نکردم. یکهو یک‌صدایی به گوشم خورد: الله‌اکبر، سبحان‌الله!   برای لحظه‌ای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چطوری برگزار می‌شد؟   شلنگ‌تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صف‌های نماز بسته و همه مشغول نماز بودند. اول فکری شدم که بچه‌ها وقتی دیده‌اند من دیر کرده‌ام، فرماندهٔ لشکر را جلو انداخته‌اند و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آنجا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شده و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد! بله، جناب فریبرزخان عمامهٔ بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود!   خودتان را بگذارید جای من، چه می‌توانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و الله‌اکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست می‌دادم. نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامهٔ مرا کش رفته بود!


ترکش‌های ولگرد، جلد پنجم  ص۵۵


بهار دخت ۹۶-۱۲-۱۰ ۰ ۱ ۳۸۵

بهار دخت ۹۶-۱۲-۱۰ ۰ ۱ ۳۸۵


خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود. بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه، فکر می کنه از نیروهای دشمنه. » حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت. نفس راحتی کشیدم.
یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 16

بهار دخت ۹۶-۱۲-۱۰ ۰ ۱ ۳۴۶

بهار دخت ۹۶-۱۲-۱۰ ۰ ۱ ۳۴۶


از حرم امام رضا (ع) آمدیم بیرون. نیمه شب بود. زمستان. هوا عجیب سرد بود. پیرمرد می رفت سمت حرم.
- سلام حاجی
جوابمان را داد. از زور سرما خودش را مچاله کرده بود. آب توی چشم هایش جمع شده بود. مصطفی شال گردنش را باز کرد، انداخت دور گردن پیرمرد.
- حاج آقا التماس دعا
یادگاران، جلد 22 کتاب شهید مصطفی احمدی روشن ، ص 11

بهار دخت ۹۶-۱۲-۱۰ ۱ ۱ ۳۹۲

بهار دخت ۹۶-۱۲-۱۰ ۱ ۱ ۳۹۲


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ... ۱۱ ۱۲ ۱۳