تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
مقام معظم رهبری:خاطره‏ى شهدا را باید در مقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگهداشت.



پرچم ایران را زده بودیم روی یکی از سوله‌های اردوگاه. افسر عراقی که دید کار از کار گذشته و خواست کم نیاورد گفت: «ببین رابطه ما با ایران چقدر خوب است که اجازه می‌دهیم پرچم کشورتان را اینجا بزنید!» راوی محمود هاشم زادگان


خنده بر زنجیر، ص۱۶


بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۰ ۰ ۲۴۴

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۰ ۰ ۲۴۴



توی اردوگاه موصل تئاتر طنز آماده کرده بودیم. یکی از بچه‌ها نقش زن را بازی می‌کرد. وقتی با آن سبیل کلفتش وارد صحنه شد، همه ریختند به خنده و به سبیل او بیش از تئاتر می‌خندیدند.


خنده بر زنجیر، ص۳۸


بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۰ ۰ ۱۹۱

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۰ ۰ ۱۹۱


 نزدیک منزل در یک مغازه سبزی فروشی کار می کردند. آنجا ده تومان به ایشان می دادند. تقریباً 10 الی 15 روز به آنجا رفتند. یک روز بعد از ظهر دیدم به خانه آمدند. یک بیل و کلنگ هم گرفته اند. گفتند: از فردا می خواهم سر گذر بروم. گفتم: اینجا کارش خوب است. 10 تومان می دهند. گفت: این کار از کار قبلی بد تر است. سبزی ها را داخل آب می کنند. نصف وزن آن آب است که به دست مردم می دهند ما که پشت ترازو هستیم باید اینگونه سبزی ها را به دست مردم بدهیم. اصلاً این کار درست نیست. این نان هم از آن نان بدتر است. صبح که شد بیل و کلنگ را برداشته و سر گذر رفتند. مثل اینکه الان سر گذر می ایستند، تقریباً یک سه چهار روزی گذشت گفتند: یک بنایی مرا سر کار بنایی می برد. و روزی 20 تومان به من می دهد. گفتم: بنایی ! گفتند: هیچ اشکالی ندارد و نان زحمت کشی بهتر از این نان ما است. نان پاک و حلالی هست. ایشان می رفتند: بنایی و به جایی رسیده بود که استاد معمار شده بودند و چند نفر هم شاگرد داشتند. 

شهید عبدالحسین‌ برونسی‌

منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان


بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۰ ۰ ۲۹۱

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۰ ۰ ۲۹۱


به خاطر دارم زمانیکه که در حال ساختن منزل جدیدمان بودیم، محمد علی هم حضور داشت یک روز که او به ار کارش رفته بود بنایی که برای ساخت خانه در حال کار کردن بود حدود ده الی دوازده عدد آجر از کنار خانه ی همسایه برداشت و برای پی ساختمان استفاده کرد وقتی که محمد علی از سر کار برگشت مشاهده کرد که چند عدد آجر کهنه در ساخت دیوار به کار رفته است از بنا سوال کرد چرا این آجر ها را به کار برده ای؟ این آجر ها مال مردم و حرام است ما می خواهیم در این خانه نماز بخوانیم بنا گفت: به تعداد آجر ها سر جایش می گذاریم محمد علی گفت: اصلا درست نیست و خودش دیوار را تا آخر خراب کرد و آن آجر ها را در آورد و سر جایش گذاشت.
شهید محمدعلی‌ براتی‌کاریزنو
منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۰ ۰ ۲۰۷

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۰ ۰ ۲۰۷





صد قافله دل ، به جمکران آوردیم!

رو جانب صاحب الزمان آوردیم!

دیدیم که در بساط ما آهی نیست

با دست تهی ، اشک روان آوردیم!


بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۱ ۰ ۲۹۸

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۱ ۰ ۲۹۸





چقدر پنجره را بی بهار بگذاری ؟


و یا نیایی و چشم انتظار بگذاری

مگر قرار نشد شیشه ای از آن می ناب

برای روز مبادا کنار بگذاری ؟

بیا که روز مبادای ما رسید از راه

که گفته است که ما را خمار بگذاری ؟

درین مسیر و بیابانِ بی سوار خوشا

به یادگار خطی از غبار بگذاری

گمان کنم تو هم ای گل بدت نمی آید

همیشه سر به سر روزگار بگذاری

نیایی و همه ی سر رسیدهامان را

مدام چشم به راه بهار بگذاری

جواب منتظران را بگو چه خواهی داد

همین بس است که چشم انتظار بگذاری ؟

به پای بوس تو خون دانه می کنیم و رواست

که نام دیگر ما را انار بگذاری

گمان کنم وسط کوچه ی دوازدهم

قرار بود که با ما قرار بگذاری

چراغ بر کف و روشن بیا، مگر داغی

به جان این شب دنباله دار بگذاری


بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۱ ۰ ۲۳۴

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۱ ۰ ۲۳۴


تا دو، سه ی نصفه شب هی وضو می گرفت و می آمد سراغ نقشه ها و به دقت وارسیشان می کرد. یک وقت می دیدی همان جا روی نقشه ها افتاده و خوابش برده.

.....

خودش می گفت «...من کیلومتری می خوابم.» 

واقعآ همین طور بود. فقط وقتی راحت می خوابید که توی جاده با ماشین می رفتیم.

.....

عملیات خیبر، وقتی کار ضروری داشتند، رو دست نگهش می داشتند. تا رهاش می کردند، بی هوش می شد. این قدر که بی خوابی کشیده بود.

یادگاران، جلد 2 کتاب شهید محمد ابراهیم همت ، ص 65


بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۰ ۱ ۲۹۷

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۰ ۱ ۲۹۷


در بیمارستان صلاح الدین، یکی از اسرای مجروح را که شکمش پاره شده بود، بیماری کولوسمی داشت و روده اش سوراخ شده بود. عمل جراحی نتیجه نداد و او درمان نشد. پزشکان به او گفتند: «باید مورد عمل جراحی پلاستیک قرار گیری و ما نمی توانیم انجام دهیم؛ چون هزینه، هنگفتی دربردارد.» به اتفاق همه بچه ها در اردوگاه، هرشب رو به قبله، دست به دعا برمی داشتیم و با گریه از خدای مهربان شفای او را درخواست می کردیم. دوهفته بعد، از بیماری او هیچ اثری نبود. پزشکان عراقی شگفت زده بودند؛ ولی مجبور بودند باور کنند.
راوی: علی اصغر ملاصالحی
منبع: کتاب تنفس ممنوع، صفحه:264

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۱ ۰ ۲۴۲

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۱ ۰ ۲۴۲



پائیز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسل ابراهیم به حضرت زهرا(س) بود. هر جا می رفتیم حرف از ابراهیم بود. خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه آن ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره (س) انجام شده بود.

به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر می زدیم، از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و از حضرت زهرا(س) بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد.

صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. آن ها چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.

ابراهیم عصبانی شد و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم! هر چه می گفتم: حرف بچه ها رو به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت رو بکن، اما فایده ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که "دیگر مداحی نمی کنم"!

ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الآن موقع اذانه.

بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی!؟ البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز. ابراهیم بچه های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا(س)! ا شعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم.

ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با این که قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.

بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد. اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یک دفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردند و گفتند: «نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم؛ هر کس گفت بخوان، تو هم بخوان!»

دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۶ ۳ ۱ ۳۶۰

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۶ ۳ ۱ ۳۶۰


۱ ۲ ۳ ... ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ... ۱۱ ۱۲ ۱۳