تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
مقام معظم رهبری:خاطره‏ى شهدا را باید در مقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگهداشت.


۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است
هیچی اونقد با ارزش نیست که تو به خاطرش جلوی یکی که از مادرت با تو مهربون تره یکی که فقط منتظره تا طرفش بری یکی که شدیدا پات وایساده خالقت کسی که اگه همه بگن نه اون هست که بگه اره بیا من پشتتم
قد علم کنی و گردن بکشی☺☺☺

بهار دخت ۹۷-۲-۱۷ ۲ ۰ ۴۳۹

بهار دخت ۹۷-۲-۱۷ ۲ ۰ ۴۳۹


سلام 

شعر دوست دارید؟

یه وبلاگ شعر هست تازه راه افتاده و زیاد پر نیست میتونید یه سری بزنید

لینک:delnevis313.blog.ir 


بهار دخت ۹۷-۲-۱۵ ۰ ۱ ۴۷۸

بهار دخت ۹۷-۲-۱۵ ۰ ۱ ۴۷۸


سلام 

صبحتون زیبا 

حالتون خوب 

دلتون گرم به رحمت خدا

قصد داریم ابیاتی هر چند کم و کوتاه در وبلاگ قرار بدیم اگر که دوست دارین شعری رو توی وبلاگ بزاریم برامون بفرستید 

ممنون


بهار دخت ۹۷-۲-۱۵ ۰ ۰ ۳۶۵

بهار دخت ۹۷-۲-۱۵ ۰ ۰ ۳۶۵


گفتی دعایم میکنی؟!
گفتم خدا میخواهمش
گفتی نمیخواهد تو هم
با این عبادت کردنت...😂😂
سید تقی سیدی

بهار دخت ۹۷-۲-۱۵ ۰ ۰ ۳۳۹

بهار دخت ۹۷-۲-۱۵ ۰ ۰ ۳۳۹


یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟
بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:« یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد:« حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد:« کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من!»
ترق!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!
کتاب رفاقت به سبک تانک

بهار دخت ۹۷-۲-۱۴ ۰ ۰ ۴۲۳

بهار دخت ۹۷-۲-۱۴ ۰ ۰ ۴۲۳


ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش راواکس زده بودم. ساکش رابستهبودم. تازه سه روز بودکه مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک می کردم. مادر آمد. گریه می کرد. – مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود. دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت « دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی. »
یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 92

بهار دخت ۹۷-۲-۱۴ ۰ ۰ ۳۸۰

بهار دخت ۹۷-۲-۱۴ ۰ ۰ ۳۸۰


دیوانه تر از خویش کسی میجستم
دستم بگرفتند و بدستم دادند

"سعدی شیرازی "

بهار دخت ۹۷-۲-۱۴ ۰ ۰ ۳۷۹

بهار دخت ۹۷-۲-۱۴ ۰ ۰ ۳۷۹


مینویسم که شب تار سحر میگردد
یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد
"حمید رضا برقعی "

😌☺

بهار دخت ۹۷-۲-۱۴ ۰ ۰ ۴۶۶

بهار دخت ۹۷-۲-۱۴ ۰ ۰ ۴۶۶