ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش راواکس زده بودم. ساکش رابستهبودم. تازه سه روز بودکه مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک می کردم. مادر آمد. گریه می کرد. – مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود. دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت « دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی. » یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 92
نظرات (۰)