رفته بود جمکران ؛ نصفه شب، پای پیاده، زیر باران. کار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب کرده بود و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می کرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش کردند. راضی نمی شد برگردد. یکی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر کند. مرتضی آمد. هرچی اصرار کرد « پاشو بریم اصفهان، چند روز استراحت کن، دوباره برمی گردی حوزه. » می گفت « نه ! درس دارم»آخر پای مادر را وسط کشید « اگه برنگردی، مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم، خوب که شدی بر می گردی. » بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان. یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 20
نظرات (۰)