تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
مقام معظم رهبری:خاطره‏ى شهدا را باید در مقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگهداشت.


۸ مطلب با موضوع «خاطراتی از شهدا» ثبت شده است
بچه های محل دعواشان شده بود. علی رفته بود سوا کند. یکیشان برگشته بود، گفته بود به تو چه، علی خره ؟
علی زده بود توی گوشش. بابای پسره آمد دم خانه مان. گفت: علی آقا، من تو رو مثل تخم چشمام دوست دارم. چرا بچه ی منو زدی ؟
علی گفت: تو که این قدر منو دوست داشتی، چرا بچه ت رو این جوری تربیت کردی، که به من بگه علی خره ؟ من چه کارشون داشتم ؟ می خواستم سواشون کنم.
طرف چیزی نگفت. راهش را کشید و رفت.

یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 4

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۳ ۱ ۱ ۳۴۳

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۳ ۱ ۱ ۳۴۳


لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود.روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه کردم ،انفجارهای پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده میشد.دوست صمیمی من ابراهیم آنجا ست و من هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم.

عراقی ها به روز 22بهمن خیلی حساس بودند،حجم آتش آنها بسیار زیاد بود .

عصر بود که حجم آتش کم شد با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشد

آنچه میدیم باور کردنی نبود دود غلیظی از محل کانال بلند شده بود!مرتب صدای انفجار می آمد.

سریع پیش بچه های رفتم و گفتم عراق داره کار کانال و تموم میکنه ! فقط آتش و دود بود که دیده میشد!!

اما هنوز امید داشتم با خودم گفتم : ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده اما وقتی یاد حرفاش افتادم دلم لرزید.

 

نزدیک غروب بود احساس کردم چیزی از دور در حال حرکت است.با دقت بیشتری نگاه کردم کاملا مشخص بود سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند، در راه مرتب زمین میخوردن و بلند میشدند.

میان سرخی غروب بالاخره آنها به خاکریز ما رسیدند.

پرسیدیم از کجا می آیید؟

گفتند:از بچه های کمیل هستیم.

با اضطراب پرسیدم :پس بقیه چی شدند؟

حال حرف زدن نداشت ، کمی مکث کرد و ادامه داد :

ما این دو روز زیر جنازه ها مخفی شده بودیم ،اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود

دوباره نفسی تازه کرد و ادامه داد:

عجب آدمی بود !یک طرف آر پی جی میزد،یک طرف با تیربار شلیک میکرد.عجب قدرتی داشت

دیگری پرید توی حرفش و ادامه داد:

همه شهدا رو ته کانال کنار هم چیده بود آذوقه و آب رو تقسیم میکرد ،به مجروحا رسیدگی میکرد

اصلا این پسر خستگی نداشت!

گفتم: از کی داری حرف میزنی مگه فرمانده هاتون شهید نشده بودند؟

گفت:جوانی بود که نمیشناختمش.موهایش کوتاه بود،شلوار کردی پاش بود ،

دیگری گفت :روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود.چه صدای قشنگی داشت!برای ما مداحی هم میکرد و روحیه میداد.

داشت روح از بدنم خارج میشد!سرم داغ شده بود!آب دهانم را فرو دادم .

اینها مشخصات ابراهیم بود !

با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم:

آقا ابرام رو میگی درسته؟الان کجاست؟

گفت:آره انگار یکی دوتا از بچه های قدیمی آقا ابراهیم صداش میکردند.

یکی دیگر گفت :تا آخرین لحظه که عراق آتیش می ریخت زنده بود،به ما گفت:

عراق نیروهاشو برده عقب حتما میخواد آتیش سنگین بریزه شما هم اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب!

دیگری گفت : من دیدم که زدنش !با همان انفجار های اول افتاد روی زمین...

بی اختیار بدنم سست شد دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم .سرم را روی خاک گذاشتم و تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد.از گود زورخانه تا گیلان غرب و ...

بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شده بود !رفتم لب خاکریز میخواستم به سمت کانال حرکت کنم

یکی از بچه ها گفت با رفتن تو ابراهیم بر نمیگرده!همه بچه ها حال و روز من را داشتند!

وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود:

         ای از سفر برگشتگان                     کو شهیدانتان؟کو شهیدانتان؟

صدای گریه بچه ها بیشتر شد!خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد.

یکی از رزمنده ها که با پسرش در جبهه بود گفت:همه داغدار ابراهیم هستیم!به خدا اگر پسرم شهید شده بود انقدر ناراحت نمیشدم،هیچ کس نمیدونه ابراهیم چه آدم بزرگی بود....

او همیشه از خدا میخواست گمنام بماند،چرا که گمنامی صفت یاران خداست!

خدا هم دعایش را مستجاب کرد!

ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور


بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۲ ۱ ۱ ۵۰۶

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۲ ۱ ۱ ۵۰۶


همه فرماندهان جمع شدیم و از کار شکنی های بنی صدر گله کردیم. در کمال بردباری گفت: «‌ما وظایفی داریم و باید به آنها عمل کنیم. الان ایشان از نظر قانونی رئیس جمهور مملکت است و شما تا جایی که خلاف شرع نیست باید به دستوراتش عمل کنید. »
او نه تنها بردبار بود، بلکه به قانون و ولایت فقیه بسیار پایبند بودند .
همان روز، نیروها به او اعتراض کردند که سلاح نداریم. جواب او را خوب به خاطر دارم. گفت: « قبول دارم که شما تیر بار می خواهید، اما نداریم. ما که نمی توانیم به خاطر کمبودها با انقلاب قهر کنیم. مشکل این است که ما توان سی کیلو بار را داریم ولی سه هزار کیلو بار روی دوشمان گذاشته اند. تا کمر داریم باید بکشیم، وقتی که کمرمان شکست ،‌دیگر تکلیف نداریم. اکنون که توان داریم باید بکشیم. »
شهید یوسف کلاهدوز
کتاب هاله‌ای از نور، ص51

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۱ ۰ ۰ ۳۰۹

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۱ ۰ ۰ ۳۰۹


دو ماه پس از شروع جنگ، ابراهیم به مرخصی آمد. با دوستان به دیدن او رفتیم. در آن دیدار ابراهیم از خاطرات و اتفاقات جنگ صحبت می‌کرد. اما از خودش چیزی نمی‌گفت. تا این که صحبت از نماز و عبادت رزمندگان شد. یک‌دفعه ابراهیم خندید و گفت:

در منطقه المهدی در همان روزهای اول، پنج جوان به گروه ما ملحق شدند. آن‌ها از یک روستا با هم به جبهه آمده بودند. چند روزی گذشت دیدم این‌ها اهل نماز نیستند!

تا این‌که یک روز با آن‌ها صحبت کردم. بندگان خدا آدم‌های خیلی ساده‌ای بودند. آن‌ها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند. فقط به خاطر علاقه به امام آمده بودند جبهه.

از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند. من هم بعد از یاد دادن وضو، یکی از بچه‌ها را صدا زدم و گفتم: این آقا پیش‌نماز شما، هر کاری کرد شما هم انجام بدید. من هم کنار شما می‌ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می‌کنم تا یاد بگیرید.

ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. چند دقیقه بعد ادامه داد:

در رکعت اول وسط خواندن حمد امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن، یک‌دفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!

خیلی خنده‌ام گرفته بود اما خودم را کنترل کردم. اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.

پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد. یک دفعه دیدم همه آن‌ها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند. این‌جا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!


بهار دخت ۹۶-۱۱-۲۹ ۰ ۰ ۴۶۹

بهار دخت ۹۶-۱۱-۲۹ ۰ ۰ ۴۶۹


همه ساکت شدن... بیسیم چی گفت "میگه برادر یاری با برادر افشردی (شهید حسن باقری) دست داد" این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان حنظله به شهادت رسید... .


بهار دخت ۹۶-۱۱-۲۸ ۰ ۰ ۴۳۸

بهار دخت ۹۶-۱۱-۲۸ ۰ ۰ ۴۳۸


عبارت های آشنا (قسمت اول)

در پشت خاکریزها به اصطلاحاتی برخورد می کردیم که به قول خودمان تکیه کلام دلاوران روز و پارسایان شب بود. عبارت های آشنایی که در ضمن ظاهر طنز آلود مفهوم تذکر دهنده به همراه داشت. تعدادی از این عبارت های آشنا را با هم مرور می کنیم.

1- چیفتن:


فرد چاق، گرد و جمع و جور و خوش هیکل، درست مثل تانک نوع چیفتن.

همانکه در اصطلاح، «هیکل تدارکاتی» دارد نه «نه هیکل عقیدتی». به شخوی به او می گویند «همه اش مال یک نفر است؟» و مراد، یک نفر آدم معمولی و متوسط است. تعبیر «سنگر انفرادی» هم در این معنا استفاده شده و همه بعد از اشاره و کنایه های طنز آمیز، حکایت از توجه بچه ها دارد و تذکری که هر فرصتی را برای آن مغتنم می شمارند.

این عبارت، دقیقاً در مقابل افراد ضعیف و نحیف (=هیکل عقیدتی) به کار می آمد و در مقایسه با آنها؛ و الا بندرت پیدا می شدند برادرانی که واقعاً اضافه وزن داشته و خودشان نسبت به آن بی اهمیت باشند.

2- اهل دل:


بطعنه و کنایه یعنی: شکمو و شکم چران.

کسی از هر چه بگذرد و برای هر چه به اصطلاح کوتاه بیاید، از شکمش (=دلش) نمی گذرد. از آنهایی است که وقتی پای سفره زانو می زنند، کارشان در خوردن بجایی می رسد که می گویند: شهردار بیا منو برادر. همانها که همیشه از دست «شهردار» دلشان پر است! یعنی مثل گل و آجر، همینطور لقمه ها را روی هم می چینند و می آیند بالا، همه درز و دوزهایش را هم بند کاری می کنند و راه نفس کشی باقی نمیگذارند. خلاصه یعنی آن که مثل اهل ذکر، اهل علم و اهل کتاب که در کار خودشان اهلند و اهلیت دارند، در کار خودش سرآمد است و صاحب نام. 

ایهام در عبارت هم جایی برای دلخوری باقی نمی گذارد، چون بالافاصله گوینده خواهد گفت: مراد اهل دل به معنی حقیقی آن است، مگر بد حرفی است؟


3-دفتر تقوا:


دفتر کوچکی که برای یادگاری نویسی استفاده می کنند، و حکم پند نامه ای را دارد که اثر انگشت و امضای بعضاً آغشته به خون بسیاری از شهدا و مفقودین و جانبازان و منتظران شهادت را در آن می توان مشاهده کرد. مثل انگشتر عقیق، مثل چفیه و مثل مهر نماز، کمتر رزمنده ای است که دفتر تقوا نداشته باشد؛ که بعد از کلام خدا و سخن معصوم همه دستمایه بچه ها بود برای محاسبه مراجعه به خود. مجموعه کلمات قصاری که خیلیهایش آخرین تیر ترکش شهیدان عزیز و دلبندی بود که در نهایت سادگی و بی پیرایگی و کمال اعتقاد و اخلاص به چله دل نشانده بودند و با قلم در باغچه ارادت برادران نشاء کرده بودند.

4- اضافه کاری:


نماز شب خواندن و تهجد.

پاسی از شب گذشته، وقتی همه خوب خوابشان می برد، برادرانی بودند که از چادر یا سنگر می زدند بیرون و تا صبح، حسابی با خدا حال و حول می کردند؛ یعنی همان «پالگدکن» ها، «فانوس به دست»ها و کسانی که «عطششان زیاد است». و بعد از روشن شدن هوا یکی یکی سرو کله شان پیدا می شد. بچه ها هم با آنکه می دانستند قضیه از چه قرار است، رو به آنها کردند که: معلوم هست کجایید؟ بعد، خودشان اضافه می کردند: معلوم است، لابد طبق معمول دوباره رفته بودید اضافه کاری!

از کتاب فرهنگ جبهه جلد چهارم (اصطلاحات و تعبیرات) نوشته سید مهدی فهیمی)


بهار دخت ۹۶-۱۱-۲۷ ۰ ۰ ۳۹۳

بهار دخت ۹۶-۱۱-۲۷ ۰ ۰ ۳۹۳


کردستان

مهدی فریدوند ،مهدی کیانی

تابستان 58 بود . بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مسجد سلمان داخل خیابان هفده شهریور ایستاده بودم. داشتم با

ابراهیم حرف می زدم که یکدفعه یکی از دوستان با عجله آمد و گفت: "پیام امام رو شنیدین؟! "

با تعجب پرسیدیم: "نه! مگه چی شده ؟!"

گفت: "امام دستور دادن به کمک بچه های کردستان برین و اونها رو از محاصره خارج کنین".

هنوز صحبتهاش تموم نشده بود که محمد شاهرودی اومد و گفت : "من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی داریم می ریم

سمت کردستان. ابراهیم گفت: "ما هم هستیم" و بعد رفتیم تا آماده حرکت بشیم.

عصر بود که تقریباً یازده نفر با یک ماشین بلیزر به سمت کردستان حرکت کردیم، یک دستگاه تیربار ژ 3 و چهار

قبضه اسلحه و چند تا نارنجک کل وسائل همراه ما بود.

خیلی از جاده ها بسته بود وچند جا مجبور شدیم از جاده خاکی بریم . اما به هر حال ظهر فردا رسیدیم به سنندج و از

همه جا بی خبر وارد شهر شدیم. جلوی یک دکه روزنامه فروشی ایستادیم . ابراهیم که کنار درب جلو نشسته بود پیاده

شد که آدرس مقر سپاه رو سؤال کنه. همین که پیاده شد داد زد و گفت: "بی دین اینا چیه که می فروشی!؟"

من هم نگاه کردم و دیدم کنار دکه چند ردیف مشروبات الکلی چیده شده، ابراهیم بدون مکث اسلحه رو مسلح کرد و

به سمت بطری ها شلیک کرد. بطری های مشروب خرد شد و روی زمین ریخت، بعد هم بقیه را شکست و با عصبانیت

رفت سراغ جوان صاحب دکه که خیلی ترسیده بود و گوشه دکه، خودش رو مخفی کرده بود.

کمی به چهره او نگاه کرد و خیلی آروم گفت: "پسر جون، مگه مسلمون نیستی. این نجاست ها چیه که می فروشی،

مگه خدا تو قرآن نمی گه:

این کثافت ها از طرف شیطونه، از اینها دور بشین" (اشاره به آیه 90 مائده)

جوان سرش رو به علامت تأیید پائین آورد و مرتب می گفت:" غلط کردم، ببخشید."

ابراهیم کمی با او صحبت کرد و بعد، او رو بیرون آورد و گفت: "جوون، مقر سپاه کجاست؟" او هم آدرس را نشان داد

و ما حرکت کردیم.

صدای گلوله های ژ 3 سکوت شهر را شکسته بود و هرکسی توی خیابان به ما نگاه می کرد و ما هم بی خبر از همه جا

در شهر می چرخیدیم تا اینکه به مقر سپاه سنندج رسیدیم. جلوی تمام دیوارهای سپاه، گونی های پر از خاک چیده شده

بود . آنجا به یک دژ نظامی بیشتر شباهت داشت و هیچ چیزی از ساختمان آن پیدا نبود.

هر چی داد زدیم در رو باز کنین ، از پشت در می گفتن: "نمی شه، شما هم اصلاً اینجا نمونین، شهر دست ضد انقلابه،

شما هم سریع برید فرودگاه!

گفتیم: "ما اومدیم به شما کمک کنیم، لااقل بگید فرودگاه کجاست؟"

یکی از بچه های سپاه اومد لب دیوار و گفت: "اینجا امنیت نداره ممکنه ماشین شما رو هم بزنن سریع از اینطرف از

شهر خارج بشین، کمی که برید می رسید فرودگاه، نیروهای انقلابی اونجا مستقر هستن."

ما هم راه افتادیم و رفتیم فرودگاه، تازه اونجا بود که فهمیدیم داخل سنندج چه خبره و به جز مقر سپاه و فرودگاه همه

جا دست ضد انقلاب.ِ

سه گردان از نیروهای ارتشی که تمامی آنها سرباز بودن به همراه حدود یک گردان از نیروهای سپاه در فرودگاه مستقر

بودن و مرتب از داخل شهر به سمت فرودگاه خمپاره شلیک می شد.

اولین بار محمد بروجردی رو در آنجا دیدیم، جوانی با موها و ریش هائی طلائی و چهره ای جذاب و خندان که در آن

شرایط، نیروها را خیلی خوب اداره می کرد. بعدها فهمیدم که فرماندهی سپاه غرب کشور رو به عهده داره.

بروجردی جلو آمد و سلام کرد و از بین بچه ها قاسم تشکری رو شناخت، قاسم از قبل با محمد بروجردی آشنا بود.

پرسید:" تو شهر چه خبر بود؟ " ما هم ماجرا رو تعریف کردیم، بعد با قاسم و بقیه بچه ها و چند تا از فرمانده های

ارتشی رفتیم داخل ساختمان وآقای بروجردی شروع به صحبت کرد و گفت:

"با توجه به پیام امام، نیروی زیادی در راهه و ضد انقلاب هم خیلی ترسیده، اونا توی شهر دو تا مقر مهم دارن. باید

طرحی برای حمله به این دو مقر داشته باشیم".

صحبتهای مختلفی شد، اما ابراهیم گفت: "اینجور که توی شهر پیدا بود مردم هیچ ارتباطی با اونا ندارن . بهترین کار

اینه که به یکی از مقرها حمله کنیم و در صورت موفقیت به سراغ مقر بعدی بریم "

همه با این طرح موافقت کردن و قرار شد نیروها رو برای حمله آماده کنیم. اما همان روز نیروهای سپاه به منطقه پاوه

اعزام شدن و فقط نیروهای سرباز در اختیار فرماندهی قرار گرفت.

ابراهیم و قاسم به تک تک سنگرهای سربازها و پست های نگهبانی سر می زدن و با بچه های سرباز صحبت

می کردن.

بعد هم یک وانت هندوانه که از قبل توی فرودگاه مانده بود رو تحویل گرفتن و یکی یکی به سنگرهای نگهبانی و

دیده بانی رساندند و به این طریق رفاقتشان را با سربازها بیشتر کردن .آنها با برنامه های مختلف آمادگی نیروها را روز به

روز بالا می بردند.

صبح یکی از روزها آقای خلخالی هم به جمع بچه ها اضافه شد و تعداد دیگری از بچه های رزمنده هم از شهر های

مختلف به فرودگاه سنندج آمدند و پس از آمادگی لازم، مهمات بین بچه ها توزیع شد و تا قبل از ظهر به یکی از

مقرهای ضد انقلاب در شهر حمله کردیم.

خیلی سریع تر از آنچه فکر می کردیم آنجا محاصره شد و بعد هم بیشتر نیروهای ضد انقلاب را دستگیر کردیم.

از داخل مقر بجز مقدار زیادی مهمات، مقادیر زیادی دلار و پاسپورت و شناسنامه های جعلی پیدا کردیم که ابراهیم

همه آنها را در یک گونی ریخت و بسته بندی کرد و تحویل مسئول سپاه داد.

مقر دوم ضد انقلاب هم بدون درگیری تصرف شد و شهر بار دیگر به دست بچه های انقلابی افتاد. فراموش نمی کنم

فرمانده نیروهای سرباز پس از این ماجرا می گفت:

"اگر چند سال دیگر هم صبر می کردیم فکر نمی کنم سربازان من جرأت چنین حمله ای رو پیدا می کردن، این رو

مدیون برادر هادی و دیگر دوستان همرزم ایشون هستیم که با رفاقت و دوستی که با سربازها داشتن روحیه اونها رو

بالا بردن."

در طی آن مدت چند تن از فرماندهان، بسیاری از فنون نظامی و نحوه نبرد در مناطق مختلف را به ابراهیم و دیگر

بچه ها آموزش دادند وآنها را به نیروهای ورزیده ای تبدیل نمودندکه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشکار شد.

ماجرای سنندج زیاد طولانی نشد. هر چند در شهرهای دیگر کردستان هنوز درگیری های مختصری وجود داشت ولی

ما در شهریور 58 به تهران برگشتیم. اما قاسم و چند نفر دیگر از بچه ها در کردستان ماندند و به نیروهای شهید چمران

ملحق شدند.

ابراهیم پس از بازگشت، از بازرسی سازمان تربیت بدنی به آموزش و پرورش رفت. البته با درخواست او موافقت

نمی شد و با پیگیری های بسیار این کار را انجام داد. او وارد مجموعه ای شد که به امثال ابراهیم بسیار نیاز داشته و دارد.


بهار دخت ۹۶-۱۱-۲۵ ۰ ۱ ۵۲۲

بهار دخت ۹۶-۱۱-۲۵ ۰ ۱ ۵۲۲


محضر بزرگان

به روایت :امیر منجر

سال اول جنگ بود . به مرخصی آمده بودیم . با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت

بودیم . ابراهیم هم عقب موتور نشسته بود . از یکی از خیابانها که رد شدم ابراهیم یکدفعه گفت: "امیر وایسا!" من هم

سریع اومدم کنار خیابان و با تعجب گفتم: "چی شده؟! "

گفت: "هیچی ، اگه وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا "، من هم گفتم:

"باشه ،کار خاصی ندارم".

بعد با ابراهیم داخل یه خونه رفتیم، چند بار یا الله گفت و وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند .پیرمردی با عبای

مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود.

من هم به همراه ابراهیم سلام کردم و در یک گوشه اتاق نشستم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان ها که تمام شد رو

کرد به ما و با چهره ای خندان گفت:

"آقا ابراهیم راه گم کردی، آقا چه عجب اینطرف ها!"

ابراهیم که سر به زیر نشسته بود، گفت: "شرمنده حاج آقا، وقت نمی کنیم خدمت برسیم".

همینطور که صحبت می کردن فهمیدم این حاجی، ابراهیم رو خیلی خوب می شناسه، حاج آقا کمی با دیگران صحبت

کرد و وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: "آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن"

ابراهیم که از خجالت سرخ شده بود گفت: "حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنین، خواهش می کنم اینطوری حرف

نزنین" و بعد از چند لحظه سکوت گفت: "ما اومده بودیم که شما رو زیارت کنیم و انشاءالله تو جلسه هفتگی خدمت

می رسیم" و بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم.

بین راه گفتم: "ابرام جون ،تو هم به این بابا یه کم نصحیت می کردی . دیگه سرخ و زرد شدن نداره که " باعصبانیت

پرید تو حرفم و گفت: "چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی ؟ " گفتم: "نه !راستی کی بود !؟"

جواب داد: "این آقا یکی از اولیای خداست که خیلی ها نمی شناسنش، ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودن ".

سالها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند و تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به

ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.

***


بهار دخت ۹۶-۱۱-۲۳ ۱ ۲ ۷۳۶

بهار دخت ۹۶-۱۱-۲۳ ۱ ۲ ۷۳۶