تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
مقام معظم رهبری:خاطره‏ى شهدا را باید در مقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگهداشت.


۴۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

تا دو، سه ی نصفه شب هی وضو می گرفت و می آمد سراغ نقشه ها و به دقت وارسیشان می کرد. یک وقت می دیدی همان جا روی نقشه ها افتاده و خوابش برده.

.....

خودش می گفت «...من کیلومتری می خوابم.» 

واقعآ همین طور بود. فقط وقتی راحت می خوابید که توی جاده با ماشین می رفتیم.

.....

عملیات خیبر، وقتی کار ضروری داشتند، رو دست نگهش می داشتند. تا رهاش می کردند، بی هوش می شد. این قدر که بی خوابی کشیده بود.

یادگاران، جلد 2 کتاب شهید محمد ابراهیم همت ، ص 65


بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۰ ۱ ۲۹۷

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۰ ۱ ۲۹۷


در بیمارستان صلاح الدین، یکی از اسرای مجروح را که شکمش پاره شده بود، بیماری کولوسمی داشت و روده اش سوراخ شده بود. عمل جراحی نتیجه نداد و او درمان نشد. پزشکان به او گفتند: «باید مورد عمل جراحی پلاستیک قرار گیری و ما نمی توانیم انجام دهیم؛ چون هزینه، هنگفتی دربردارد.» به اتفاق همه بچه ها در اردوگاه، هرشب رو به قبله، دست به دعا برمی داشتیم و با گریه از خدای مهربان شفای او را درخواست می کردیم. دوهفته بعد، از بیماری او هیچ اثری نبود. پزشکان عراقی شگفت زده بودند؛ ولی مجبور بودند باور کنند.
راوی: علی اصغر ملاصالحی
منبع: کتاب تنفس ممنوع، صفحه:264

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۱ ۰ ۲۴۱

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۷ ۱ ۰ ۲۴۱



پائیز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسل ابراهیم به حضرت زهرا(س) بود. هر جا می رفتیم حرف از ابراهیم بود. خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه آن ها با توسل به حضرت صدیقه طاهره (س) انجام شده بود.

به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر می زدیم، از ابراهیم می خواستند که برای آن ها مداحی کند و از حضرت زهرا(س) بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد.

صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دو نفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. آن ها چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.

ابراهیم عصبانی شد و گفت: من مهم نیستم، این ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمی کنم! هر چه می گفتم: حرف بچه ها رو به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت رو بکن، اما فایده ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که "دیگر مداحی نمی کنم"!

ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الآن موقع اذانه.

بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی!؟ البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز. ابراهیم بچه های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد. بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا(س)! ا شعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم.

ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با این که قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! گفتم: خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.

بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمم نمی آمد. اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یک دفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره (س) تشریف آوردند و گفتند: «نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم؛ هر کس گفت بخوان، تو هم بخوان!»

دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۶ ۳ ۱ ۳۶۰

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۶ ۳ ۱ ۳۶۰


می گفت « اطلاعاتی باید آموزش ببینه. جوری که کار با قطب نما و دوربین مادون و گراگیری و از اینحرفا. ملکه ی دهنش بشه. »بچه ها را بردیم بیابان. بیست کیلومتری قرارگاه. خودشان برگشتند. برای این که ثابت کنند کارشان را بلدند، دو تا موتور و وسایل تدارکات و یک ضبط صوت هم از تدارکات برداشتند؛ بی سر و صدا. به مسئول تدارکات کارد می زدی، خونش در نمی آمد. آقا مهدی هم خوش حال بود و می خندید. گفت « با اینا کاری نداشته باشین»
یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 49

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۶ ۰ ۰ ۲۱۷

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۶ ۰ ۰ ۲۱۷


به مادرش می گفت «...مامانی» پشت تلفن لحنش را عوض می کرد و با مادرش مثل بچه ها حرف می زد. گاهی وقت ها مادرش که می آمد دم در شرکت، می رفت، دو دقیقه مادرش را می دید و برمی گشت، حتی اگر جلسه بود.
بچه ها تعریف می کردند زمان دانشجویی دکتر هم می خواست برود با مادرش می رفت. بهش می گفتیم «...بچه ننه».
یادگاران، جلد 22 کتاب شهید مصطفی احمدی روشن ، ص 73

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۶ ۱ ۰ ۱۹۳

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۶ ۱ ۰ ۱۹۳


رفته بود جمکران ؛ نصفه شب، پای پیاده، زیر باران. کار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب کرده بود و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می کرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش کردند. راضی نمی شد برگردد. یکی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر کند. مرتضی آمد. هرچی اصرار کرد « پاشو بریم اصفهان، چند روز استراحت کن، دوباره برمی گردی حوزه. » می گفت « نه ! درس دارم»آخر پای مادر را وسط کشید « اگه برنگردی، مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم، خوب که شدی بر می گردی. » بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.
یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 20

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۶ ۰ ۰ ۲۴۶

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۶ ۰ ۰ ۲۴۶


 بعد خواندن عقد، امام یک پول مختصری به شان داد، بروند مشهد، ماه عسل. پول را داده بود به احمد آقا. گفته بود« جنگ تموم بشه، زیارت هم می ریم. » با خانمش دوتایی رفتند اهواز. 

یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 36


بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۶ ۰ ۲ ۵۷۴

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۶ ۰ ۲ ۵۷۴


روی بچه های متاهل یک جور دیگر حساب می کرد. می گفت «کسی که ازدواج کرده، اجتماعی تر فکر می کند تا آدم مجرد. » بعداز عقد که برگشتم جبهه، چنان بغلم کرد و بوسید که تا آن موقع این طور تحویلم نگرفته بود. گفت «مبارکه، جهاد اکبر کردی. »

یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 64


بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۶ ۱ ۲ ۵۷۱

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۶ ۱ ۲ ۵۷۱


خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه. » گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !»

یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 7


بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۶ ۱ ۰ ۲۳۸

بهار دخت ۹۶-۱۲-۰۶ ۱ ۰ ۲۳۸


۱ ۲ ۳ ۴ ۵